پناهگاه
دوشنبه, ۹ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۵۶ ب.ظ
صدای انفجارهای که از دور دست به گوش میرسد، سکوت پناهگاه را میشکند. کیلومترها دورتر، جایی خارج از دید عدهای در حال مبارزه به سر میبرند. با صدای هر انفجار عدهای جان میدهند. صدای فریادهایشان تا اینجا نمیرسد اما حقیقت این است که هر گلوله که شلیک میشود با هدف گرفتن جان یک سرباز اسلحه را رها میکند. وقتی به بدن اصابت میکند برایش مهم نیست بدن متعلق به کیست. دوست یا دشمن. تنها هدف گلوله نابودی است.
این زیرزمین تاریک جزو معدود پناه گاههایی است که در جریان جنگ به همراه تنها ساکنش جان سالم به در برده است. هراز گاهی که یکی از گلولهها به اشتباه در این نزدیکی اصابت میکند، ذرات خاک از لابه لای درزهای سقف سرازیر میشود.
گوشه زیرزمین، تعداد زیادی تصویر و بریدههای روزنامه روی دیوار به طور کاملا نامرتب نصب شده. یک صندلی راحتی روبروی دیوار قرار گرفته. تنها ساکن پناهگاه تمام طول روز روی صندلی سپری میکند و تنها دلخوشیاش همین تصاویر خاک گرفته و کهنه است که یادگار روزهای خوب و آرام شهر است. چهرههای شاد و لبخندها داخل تصاویر زیر لایه ای از غبار پنهان شدهاند. احتمالا کسانی که در تصاویر هستند هم عاقبتی بهتر از تصاویرشان ندارند. یا قبل از آغاز جنگ از این شهر رفتهاند، یا زیر خروارها خاک آرام و بیصدا جان سپردند.
صدای انفجار مهیب در میان سکوت و تاریکی میپیچد. ساعت رومیزی که مدتی است عقربههایش یک و چهل و پنج دقیقه را نشان میدهد از لبه میز سُر میخورد. صدای برخورد ساعت و زمین توجهش را جلب میکند. آرام نگاهش را از تصاویر خاک گرفته میدزدد و خرده شیشهها و ساعت نیم نگاهی میکند. ساعت از ابتدا هم مصرفی نداشت.
دوباره نگاهش روی تصویر متمرکز میشود. تصویری که مربوط به آخرین روز تابستان یکی از چندین سال پیش است. یک خانواده کوچک سه نفره را نشان میدهد که در کنار دریاچهای در نزدیکی شهر ایستادهاند و لبخند میزنند.
بازهم یک انفجار مهیب دیگر. صدای فریاد از دور دست به گوش میرسد. یکی از قابها دیوار را رها میکند. تصویر چند آتش نشان. در حالی دست در گردن یکدیگر انداخته اند و لبخند میزنند. صدای فریادها و صحبتهای مبهم نزدیک میشود. گامهای سنگین نزدیک میشود. درب بالای پلهها با ضربات محکم و خرج چندین گلوله باز میشود. رگههای نور خورشید به داخل میتابد. قامت سرباز و اسلحهش در میان نور پیداست.
قبل از تمام این اتفاقات، همزمان با سقوط قاب، آخرین ساکن پناهگاه جان سپرد.
این زیرزمین تاریک جزو معدود پناه گاههایی است که در جریان جنگ به همراه تنها ساکنش جان سالم به در برده است. هراز گاهی که یکی از گلولهها به اشتباه در این نزدیکی اصابت میکند، ذرات خاک از لابه لای درزهای سقف سرازیر میشود.
گوشه زیرزمین، تعداد زیادی تصویر و بریدههای روزنامه روی دیوار به طور کاملا نامرتب نصب شده. یک صندلی راحتی روبروی دیوار قرار گرفته. تنها ساکن پناهگاه تمام طول روز روی صندلی سپری میکند و تنها دلخوشیاش همین تصاویر خاک گرفته و کهنه است که یادگار روزهای خوب و آرام شهر است. چهرههای شاد و لبخندها داخل تصاویر زیر لایه ای از غبار پنهان شدهاند. احتمالا کسانی که در تصاویر هستند هم عاقبتی بهتر از تصاویرشان ندارند. یا قبل از آغاز جنگ از این شهر رفتهاند، یا زیر خروارها خاک آرام و بیصدا جان سپردند.
صدای انفجار مهیب در میان سکوت و تاریکی میپیچد. ساعت رومیزی که مدتی است عقربههایش یک و چهل و پنج دقیقه را نشان میدهد از لبه میز سُر میخورد. صدای برخورد ساعت و زمین توجهش را جلب میکند. آرام نگاهش را از تصاویر خاک گرفته میدزدد و خرده شیشهها و ساعت نیم نگاهی میکند. ساعت از ابتدا هم مصرفی نداشت.
دوباره نگاهش روی تصویر متمرکز میشود. تصویری که مربوط به آخرین روز تابستان یکی از چندین سال پیش است. یک خانواده کوچک سه نفره را نشان میدهد که در کنار دریاچهای در نزدیکی شهر ایستادهاند و لبخند میزنند.
بازهم یک انفجار مهیب دیگر. صدای فریاد از دور دست به گوش میرسد. یکی از قابها دیوار را رها میکند. تصویر چند آتش نشان. در حالی دست در گردن یکدیگر انداخته اند و لبخند میزنند. صدای فریادها و صحبتهای مبهم نزدیک میشود. گامهای سنگین نزدیک میشود. درب بالای پلهها با ضربات محکم و خرج چندین گلوله باز میشود. رگههای نور خورشید به داخل میتابد. قامت سرباز و اسلحهش در میان نور پیداست.
قبل از تمام این اتفاقات، همزمان با سقوط قاب، آخرین ساکن پناهگاه جان سپرد.
- ۹۲/۱۰/۰۹